قصه‌ی آخرین آرزو

ساخت وبلاگ

شادی‌ها و غم‌ها و خنده‌ها و رنج‌هایی هست، که کلمه نمی‌شوند؛ همان‌هایی را که از نگاه و صدا باید خواند. کلمه، قداست دارد؛ این حس‌ها هم. آدم که چیزهای مقدس را بیخود و بی‌جهت خرج نمی‌کند. فلذا، کلمه نداریم؛ چشم‌ها و صدایمان، گویاست.

قصه‌ی آخرین آرزو...
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 8:20

اگر چیزی از دست‌مان بیفتد و بشکند، همه‌ی رنج‌اش می‌شود یک وحشت ناگهانی از صدای خردشدن شیشه و زحمتش می‌شود جاروکردن. اما اگر یک لیوان دست‌مان بدهند و بگویند:«این را بشکن!» هزار بار قصد می‌کنیم زمین بزنیمش؛ اما نمی‌شود؛ گوش‌هایمان را می‌گیریم؛ جوری می‌اندازیمش که تکه‌هایش خیلی خرد و پخش نشوند و الخ. این زندگی‌ست؛ هر روز باید یک چیزی را بشکنی و نمی‌شکند؛ گاهی آن را با خشم پرت می‌کنی، اما نمی‌شکند؛ گاهی هم آرام می‌اندازی‌اش و هزار تکه می‌شود. گاهی دست‌هایت را چنان زخم می‌کند که جایش، تا آخر عمر آن لحظه را به یادت بیاورد و گاهی حتی درد هم ندارد. من حالا ایستاده‌ام و باید شیشه را بشکنم تا رها شوم؛ ترسیده‌ام؟ نه! من هزاربار زمینش زدم اما نشکست. این هم تقدیر شیشه و دستانی‌ست که آن را گرفته‌اند. صبر'>صبر می‌کنم؛ صبر نکنم، چه کنم؟  + تیتر را از فیلم‌نامه‌ی فیلم محبوبم برداشته‌ام: «در دنیای تو ساعت چند است؟» قصه‌ی آخرین آرزو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 90 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 8:20

تولد امسال من، خیلی نزدیکه به رویایی که از 20 سالگی، توی ذهنم ساخته بودم؛ شاید اون‌قدر پر امید نباشم و زخم‌های روزگار، کمی بیشتر از حساب و کتاب‌های من باشه؛ اما در عوض امسال چیزهای ارزشمندی رو دارم، که با حساب و کتابای من نمی‌خونه و همه‌ش، نگاه خداست. چی بهتر از این؟ دیگه چی بخوام جز این که:«اللهم و لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا»هزاربار شکر و حمد، برای همه‌ی احوال :) قصه‌ی آخرین آرزو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 8:20

ما مرده‌ایم؛ از بس که جان نداریم.صبح جمعه‌ست؛ برای امروز صبح، ساعت 9 بلیت داشتم که بیام اهواز؛ ولی الان سه هفته‌ست که تبعید شدم این‌جا! مامان داره ته‌چین مرغ درست می‌کنه به‌خاطر من؛ و بابا به‌خاطر غرهام که می‌گفتم :«آب شوره» داره فیل قصه‌ی آخرین آرزو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 4:11

سلام و عرض ادب :) پویشی راه افتاده با عنوان «کمکی ازم برمیاد؟» برای نجات بلاگ و وبلاگ‌هامون. امیدوارم بیان، بهش توجه کنه و با پیشنهادات خوب بلاگرها، دوباره این‌جا جون بگیره. من برای وضعیت فعلی بیان و قصه‌ی آخرین آرزو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 4:11

ارباً اربا؛ یک روز برای برادر زینب؛ یک روز برای پسرشمی‌آیم خودم را تسکین بدم با این حرف‌ها که:«سردار، شبیه به خودش را تربیت کرده»یا «ما شبیه سردار کم نداریم.» تا آرام می‌شوم، یکی می‌پرد وسط که:«دهه‌ی شصت که هر روز یک ترور داشتیم.» مات و مبهوت می‌مانم. قصه‌ی آخرین آرزو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 55 تاريخ : سه شنبه 6 اسفند 1398 ساعت: 22:56

از «طلبیدن» چی می‌دونی؟ قبل‌تر، این‌جا نوشته بودم درباره‌ش.  دو، سه هفته پیش نمی‌دونم چی شده بود و چی می‌خواستم؛ فقط یادمه سر سجاده‌ی نماز گریه می‌کردم و شبیه دختربچه‌ای که نیمه‌شب توی جنگل گم باشه و قصه‌ی آخرین آرزو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 16:33

دوازده‌سال پیش. اسمش مرجان بود. لاغر و قدبلند؛ رنگ پوستش تیره بود و چشم‌هایش، خسته. یک فرقی با بقیه‌ی بچه‌های کلاس داشت اما چه فرقی؟ نفهمیدم. حداقل این را می‌دانم شور و شوق یک دختر کلاس اولی را نداشت. قصه‌ی آخرین آرزو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 63 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:57

زبان حال رو حضرت حافظ فرمود:
همتم بدرقه ی راه کن ای طائر قدس
که دراز است ره مقصد و من نو سفرم

همه رو دعا کنید؛ خاصه کنکوری ها رو، خاصه انسانی هاشون رو و خاصه خسته هاشونو :)
قصه‌ی آخرین آرزو...
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 55 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:57

امشب رفتیم پردیس مگامال برای دیدن سرخپوست. یادداشت در رثای فوق‌العاده‌بودنش باشه برای بعد. بذارید الان یه چیزی رو تعریف کنم: به‌محض شروع فیلم خانم میان‌سالی که دو صندلی با من فاصله داشت، علاوه‌بر روسر قصه‌ی آخرین آرزو...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه‌ی آخرین آرزو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3haniyeshalbaf9 بازدید : 68 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:57